تا نوجوانی انسان شکننده ای بودم.اگر از نزدیکان بپرسید ادمی بودم دائم الگریه ..از این روی گریه ام بر نزدیکان تاثیری نداشت. به اول دبیرستان که رسیدم عهدهای با خود بستم که یکی از انها نه گفتن به شکنندگی بود.. از ان موقع تا به امروز به گواه دوستان و نزدیکان و فامیل ادمی شدم که در شرایط سخت..در حوادث غیر مترقبه و سوگواری احساسات و درماندگی بر من مستولی نگشت و بیراه نیست که بگویم قدرت توجیه خودم برای حوادثی که پیش آمده و نیامده  را در کمتر از چند ساعت دارم. از این روی همیشه به خودم می گفتم که ادمی خواهم بود که در شرایط سخت که ممکن است برای هر انسان یا خانواده ای روی دهد مقاوم هستم و می توانم از پس خودم بربیام و نیازی به دیگران برای مسلط شدن بر خود ندارم. نکته ای که همیشه از چشمم دور بود اسیب پذیری و شکنندگی اطرافیان و دوستانم بود. یاد ندارم تا این اواخر به این موضوع فکر کرده باشم که اگر انها در مقابل بازی سخت زندگی اسیب پذیر بودن چه ؟ نحوه مواجهه من با این اتفاق چگونه باید باشد. همین که از عهده خودم برمی ایم کافی ست یا نه باید به حد توان بکوشم تا بتوانم از هر ابزاری که دارم استفاده کنم تا ارامش قبلی را به انها بازگردانم . در مورد دیگران نمی دانم اما دستم در این مسیر خالی تر از جاهای دیگر است. اینکه خودت از اتفاقی که افتاده اندوهگین هستی و از طرفی دیگران  مانند یخی در حال اب شدن و خود فاعل درگیر درد و رنج و غم است اینجاست که به خود می گویم چه داری بگویی..چه کار می توانی انجام بدهی  ؟ چطور باید مانند ناخدا این کشتی درگیر طوفان را با تدبیر یا هر چه که می خواهی اسم ش را بگذاری هدایت کنی ...مهارتی می خواهد مرد افکن.. دلی می خواهد پولادین...عزمی می خواهد کوه وار که هم مانع افتادن خودتت شود و نیز مانع فروریختن دوستان و اطرافیان و فامیل ...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: